خاطرات تنهای من

حرفهای دلم را هیچوقت کس نفهمید...فقط روزی مورچه ها خواهند فهمید روزی که در زیر خاک گلویم را به تاراج می برند...

Funeral_For_Lestat____Mourning_by_lyanyne.jpg

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 3:54 توسط رضا جمشیدنژاد| |

لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیر جیر میکنن ! ولی خوش به حالشون که لنگه هم هستن ... 

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 3:40 توسط رضا جمشیدنژاد| |

روزگاره سختی دارم واقعا ولی به روح نمیارم دلم برا ایرانم خیلی تنگ شده برا خاطراتم برا دوستام روفقای ایران برا روزهای که با پدرم میرفتیم جاده با تریلی آخ آخ یادش بخیر چه دورانی بو امدیم اینجا تکو تنها تو یک کشور غربت که نگاه سنگین مردم قلب انسان رو میشکنه اوووف چی بگم شنیدن کی بود مانند دیدن واقعا چیزی که الان تو داری میخونی زمین تا آسمون فرق داره خیلی دلم میخواست الان تو ایران بود تو کشور خودم احساس انسانیت میکردم احساس میکردم کسی هستم براخودم  ولی اینجا چی بگم ولش کن ....

الان من موندم با دنیای خاطرات ایرانم چه کونم نمیدونم فقط دلم گرفته بد رقم کاش میشود فریاد بزنم گریه کنم تا خالی بشم البته کار از این حرفا گذشته ...

میدونی من دورانی داشتم با پدرم بیشتر عمرم رو با پدرم بود تو جاده ها روزگار سخت و خوشی بود گذشت ای کاش برگرده ولی کوووو ...

بهتون هرچی بگم والا کمه ...

نوشته شده در سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:44 توسط رضا جمشیدنژاد| |


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت 4:27 توسط رضا جمشیدنژاد| |

سلام .

امروز تاریخ 2012.5.27 روز شنبه هم گذشت روز خاصی نبود برا من مثل همه روزها امد و رفت....

دیدی بعضی وقتها ادم دلش میگیره دوست داره بره قدم بزنه یا بره تنها بشینه یا ماشین سواری حکایت ماشد ...

یه چند دیقه پیش با پدر بحث کردم و از خونه زدم بیرون ولی افسوس که هیچی نبود باهاش برم بیرون منظورم ماشین یا موتور هست . ولی خووو خودم با خانوم فرضیم رفتم بیرون برا قدم زدن اولش هوا سرد نبود ولی چند دیقه بعد هوا سرد شود من با شلوارک بود با تیشرت دیگه همه جا خاموش و تعطیل بود مثل شهر مردها حس غریبی کردم بد جوری دیدیم کلاغها هم مارو ب جمشون راه ندادن ولی این رسم روزگاره ....

یاد این شعر داریشو افتادم که میگه : پرسه در خاک غریب پرسه بی انتهاست هم گریزه غربتم زادگاه من کجاااست ....

دقیق وقف حال من شود ....

دیگی کمی قدم زدم و با خود حرف و درد و دل کردم و دیدم خانومم هم سردشه گفتم برین خونه دیگه امدیم خونه اینو براتون نوشتم ....

والا نمیدونم بخدا ....

نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت 3:5 توسط رضا جمشیدنژاد| |

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 2:45 توسط رضا جمشیدنژاد| |

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 2:45 توسط رضا جمشیدنژاد| |

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 2:44 توسط رضا جمشیدنژاد| |

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 2:40 توسط رضا جمشیدنژاد| |

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 2:35 توسط رضا جمشیدنژاد| |

سلام ....

بعضی موقعا خیلی دلم میگیره خدای تا جاهی دیگه عقلم کار نمیکنه نمیدونم چرا ؟

همش میگم پیش خودم چرا من باید این همه سختی بکشم الان که 20 سالمه خداوکیل مثل یه ادم 40ساله دلم پیره.

ولی چون میگذرد غمی نیست این هم چو بگذرد ....

 

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:35 توسط رضا جمشیدنژاد| |


Power By: LoxBlog.Com